مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

هدیه مانی جون

مانی جونم امروز ١٩ روزه که از تولدت میگذره. امروز روز مرد و پدره و ما نمیتونستیم تنها بریم بیرون واسه بابات هدیه بخریم البته تو ذهنم بود که به یکی سفارش بدم اما باز فکر کردم شاید اون چیزی که میخوام رو نگیره. امروز صبح ساعت ١٠ مامانیم زنگ زد و گفت اینجا نمیای؟ منم گفتم فکر نکنم و بعد مامانیم گفت که از طرف مانی واسه باباش که امسال اولین ساله که بابا شده هدیه گرفته و میاد خونمون که بیارش. ساعت ١١ بود که مامانیم اومد یه تی شرت خوشگل و یه جعبه شیریتی گرفته بود و دو ساعت نشست و بعد هم رفت هر چی گفتم ناهار بمونه نموند. مامانیت  زنگ زد و گفت ناهار بیایید بالا چون همه بودن ساعت ١٤ بود که رفتیم بالا بابات هم خودش اومد و بعد از ناهار هم دو...
26 خرداد 1390

دیدار

مانی جونم یه ساعت پیش امیر مهدی بعد از ١٨ روز تولدت اومد دیدنت خیلی هیجان زده بود  و گفت که هزار تا دوست داره.
25 خرداد 1390

کپل مامان

مانی جونم امروز 17 روزه شدی. دیروز عصر با بابات بردیمت متخصص اطفال واسه معاینه آخه تو بیمارستان درست توجه نمیکنن. خانم دکتر کلی دستور داد که تند تند تعویض بشی که با این حرفش فکر کنم باید بریم شرکت مای بی بی یه قرار داد ببندیم. واسه جوشای زیر گلوت سرم شستشو داد و واسه دل دردت هم یه شربت و البته قطرهء آ+د. پسرم خانم دکتر وزنت هم کرد که خدا رو شکر یه کیلو اضافه کردی و الان 3400 وزنت شده. خانم دکتر یه پیشنهاد ناراحت کننده به منو بابات هم کرد که تو رو پیخ پیخ کنیم اما به قول بابات کی دلش میاد.اما شتریه که در خونه هر پسر بچه ای میخوابه. بابات که میگفت بریم تو اقلیت و بذاریم واسه بزرگ شدنت اما همه میگن الان بهتره. راستی دیشب تو پذیرای...
24 خرداد 1390

مهمونی

مانی جونم دیشب برای اولین بار رفتیم بالا.میدونم با اینکه فاصله ای نیست دیر رفتیم.روزای اول که واقعا با یه شکم دوخته شده نمیشد رفت اما دلیل اصلیش این بود که امیر مهدی آبله مرغون گرفته بود و یه روز درمیون بالا بود و باید احتمال وجود ویروس آبله مرغون تو محیط رو داد و .... دیشب بابات گفت که ١٥ روزه از مریضی امیر مهدی گذشته و خوب شده و الان هم بالا نیست بریم بالا. تا شام خوردیم و تو شیرت رو خوردی و حاضر شدیم ساعت ٢٣ بود که رفتیم. یک ساعت بالا بودیم و تو خواب بودی  عمه رویا و عمه سمیرا و مامانی بغلت میکردن و بابایی بهشون غر میزد: که بچه خوابه، دارید اذیتش میکنید، ای بابا این کارا چیه بذارید بخوابه. وقتی اومدیم پایین جاتو عوض کردم و بهت ...
23 خرداد 1390

بدون عنوان

مانی جونم امروز با هم رفتیم خونهء مامانیم و تا عصر اونجا بودیم و بعد بابات اومد دنبالمون و اومدیم خونه به بابات گفتم که ببریمت حموم اما بابات گفت بذار زنگ بزنم بالا مامانم بیاد مانی رو حموم کنه و مامانیت اومد و حمومت کرد.حسابی حال کردی و الان مثه یه فرشته خوابیدی. الهی قربونت برم گلم. بابات هم رفته فوتسال و ساعت 1:30 نیمه شب میاد خونه و من و تو تنهاییم. یه عکس از دارایی هات میذارم اینم یه عکس بی اجازه ...
21 خرداد 1390

رفیق نیمه راه

مانی جون مامان بعد از اون اتفاقی که تو بیمارستان افتاد خیلی پرس و جو کردم که داستان چی بوده و چرا قلب نازنینت افت کرد؟ بلاخره متوجه شدم. آخه دکترم اول نمیخواست بگه اما من اصرار کردم و البته از چند نفر که تخصص داشتن هم پرسیدم و همه همینو گفتن که *جفت کنده شده* عزیز مامان تو 38 هفته از طریق جفت رشد کردی و روز آخر بی معرفتی کرد و تو رو تنها گذاشت من فکر میکردم که فقط آدما بی معرفتن اما.... خدا رو شکر که من تو بیمارستان بودم و یه دکتر خوش قول و وظیفه شناس داشتم و از همه مهم تر خدای مهربون به ما لطف داشت.
20 خرداد 1390

این چند روز

مانی جونم روز دوم تولدت واکسن زدی. روز سوم برات یه بع بعی قربونی کردیم. روز پنجم با بابات بردیمت غربالگری و اونجا  خانم دکتر گفت زردی داری و سریع و تا قبل از تعتیلات ببریمت بیمارستان اون روز (پنجشنبه) تا ساعت ١٥ تو بیمارستان بودیم و از تو آزمایش خون گرفتن و من حسابی گریه کردم .بابات چشماش پر از اشک بود اما به من میگفت کریه نداره چیزی نیست. جواب آزمایش رو گه دکتر دید گفت اگه بچهء شما سه کیلو بود میگفتم مهم نیست اما باید مواظب باشی. همون روز مامانیت حمومت کرد. دو روز بعد برای زردی دوباره بردیمت بیمارستان و از اونجا هم رفتیم خونهء مامانیم. غروب که اومدیم خونه مامانی بابات و خالهء بابات و پسر دایی هاش اومدن دیدنت. روز دهم من...
19 خرداد 1390

داستان مانی

مانی جونم وقتی داشتم به بخش میرفتم باباتو دیدم تا دیدمش زدم زیر گریه و گفتم خدا رحم کرد. اونقدر داروی بی هوشی بهم زده بودن که وقتی عکس خودم دیدم خودمو نیشناختم مامانیم و مامانیت هم تو بخش بودن و تنها چیزایی که خوب یادمه اینه که داشتن روی تخت میذاشتنم که مامانیم به بابات گفت خودت کمک کن چون لباس نداشتم و اونایی که جابه جام میکردن آقا بودن. خیلی درد داشتم چون کمرم هم از قبل ناراحتی داشت دیگه طاقت نداشتم و مسکن خواستم. چند دقیقه بعد تو رو اوردن و گذاشتن تو بغلم انگار که دنیا تو دستام بود. پرستار گفت حالت که بهتر شد بهش شیر بده که من همون موقع بهت شیر دادم. بعد از یه  ساعت به بابات گفتن که بره آخه تا همون موقع هم به خاطر شیرینی ...
13 خرداد 1390

بدون عنوان

مانی جونم روز یکشنبه ساعت ٥:٣٠ منو مامانیت و بابات از خونه راه افتادیم و ٦:١٥ بیمارستان بودیم. تا کارای اداری و لیست خرید رو انجام دادیم من ساعت ٧:٣٠  تو بخش زایمان بستری شدم. پرستار آزمایشهای اولم رو هم خواست واسه همین بابات و مامانیت برگشتن خونه تا بیارنشون. فشارمو  و قلب تو رو چک کردن سرمم رو وصل کردن و ازم خون گرفتن ساعت ٧:٥٠ مامانیت ازمایشم رو اورد وساعت ٧:٥٥ دکترم اومد. منو از رو تخت پایین اوردن اما دکترم اصرار کرد که دوباره قلب و رو بشنوه. روی تخت خوابیدم و دکتر دنبال قلبت بود اما صدایی نمیومد. گریم گرفت و فهمیدم یه چیزی شده بی وقفه گریه میکردم که دکتر گفت دستگاه خرابه یکی دیگه بیارید. صداشو بلند کرد که یه صدایی ...
11 خرداد 1390